خاطره ای از یک دانشجوی معتکف

خاطره ای از اعتکاف دانشجویی در دانشکده برق دانشگاه خواجه نصیر  

تیر ماه 88

وقتی از در دانشگاه خواجه نصیر اومدم تو، هر چند برام گنگ بود فکر می کردم مثل بقیه تعطیلیها دارم با دوستام می رم شمال تو حال و هوای خودم بودم که دیدم دارن ازم مصاحبه می کنند. موهایم ریخته بود دور و برم یواش یواش از بغل روسری موهام رو جمع و جور کردم، بیشتر خنده ام گرفته بود حال و هوای معنوی خاصی را احساس می کردم دم پرده کنار دیوار پشت برادرا جا گرفتیم با چند تا از بچه های دور و بر زود تیریپ رفاقت ریختم. آلت ریا (تسبیح) و می گرفتم دستم و توی جمعیت راه می رفتم با بچه ها حرف می زدم و می خندیدم هر کسی را هم می دیدم یه  <<تقبل ا... >> بهش می گفتم با چند تا از خواهرا توی صف طولانی دستشویی دوست شدم وقتی می خواستم به دوروریام معرفیشون کنم می گفتم اینا دوستای دستشویی هستند اونا خواهرای معصوم و ساکتی بودن و فقط لبخند می زدند.

بیشتر به خنده و شوخی گذشت، عکس هم انداختیم، بعدش چند تا از خواهرای خیلی تعصبی بهمون گفتن شما که که عکستونم انداختید برین دیگه!!!

گاهی هم عبادت می کردم نمازهایی که تا حالا توی عمرم نخوانده بودم و دعاهای که تا حالا اسمشون هم نشنیده بودم. یادمه داشتم نماز می خوندم هواسم به سایه برادر قد بلندی بود که جلوم ایستاده بود. نمی دونم چرا انقدر حواسم می رفت اون ور پرده....

بعد از 24 سال زندگی اولین باری بود که برای 2 تا 3 روز نه نا محرمی منو دیده بود نه من نامحرمی رو و نه با کسی حرف زده بودم، موبایلم بار اولی بود رنگ خاموشی رو به خودش   می دید.

قبل از شروع هر نمازی از وسط جمعیت می گفتم آقایون اینجا که ما ایستاده ایم وصله.... و برادرا می گفتن خواهرا بخونید وصله بابا! بچه ها هم که منتظر بودن بخندن.

با خودم فکر میکردم موقع وداع باید از کلیه خواهران این ور پرده و برادران اون ور پرده حلالیت بخوام.

شب دوم بعد از افطار با حمایت چند تا از بچه ها شروع کردم به ترکاندن نایلون غذاها تو جواب ما هم برادرا کوتاهی نمی کردن، کم نمی زاشتن اونا هم نایلون می ترکوندن فکر کنم چند تا از آقایون اون ور پرده هم مثل من دین و ایمون درست و حسابی ندارن حتی یکی از اونا یه گوجه فرنگی انداخت وسط خواهرا شانس آوردن من ندیدم اینو شب بچه ها برام تعریف کردن وگرنه مطمئناً یه قوطی ماست حوالشون می کردم فوقش اخراج می شدم.

حوصله ام سر رفته بود حتی چند بار پشیمون شدم که چرا اومدم اینجا هنوز فاز اعتکاف پیدا نکرده بودم تا اینکه شروع کردن به خواندن دعای توسل و روضه حضرت زینب(س)،     صدای مداح آسمونی بود توی زندگیم هیچ وقت آنقدر منقلب نشده بودم، به پهنای صورتم اشک می ریختم، من، من که هیچ وقت... به چیز ناراحت کننده ای فکر نمی کردم مثل همیشه به زور گریه نمی کردم، دست خودم نبود  می دونم همه چیز ناخودآگاه بود.

حالم خیلی خراب شده بود احساس می کردم روبروی حرم امام حسین(ع) نشسته ام همون جایی که یکبار در خواب دیده بودم یا وسط بین الحرمینی که مداحه می گفت.... از دعای توسل به بعد رنگ همه چیز برام عوض شد دلم نمی خواست هیچ وقت از اینجا برم با تمام وجودم بوی کربلا رو حس می کردم، ولو من که تا حالا کربلا نرفته بودم، نمی دونم دلم نمی خواست دوباره برگردم به دنیا به خودش قسم از اینجا رفته بودم.... به خودم که اومدم این جمله می یومد جلوی نظرم، فکر وداع باید از روز آشنایی.... دوست ندارم با این سه روز خداحافظی کنم دوست ندارم برگردم به زندگی.

نماز حاجت خواندم برای رفیقام که اینجا جاشون خیلی خالیه و می دونم الان غرق تو زندگی هستن که من تا 2 روز پیش بودم.

برای خودم دعا کردم بهش گفتم اوس کریم بعد از کربلا فقط خودتو می خوام و نه هیچ چیز دیگه..

یا علی مدد کن یه کمی گناهام کم رنگ بشه دیگه نمی خوام خودم گم کنم دیگه نمی خوام پوچ باشم...

این هم یه دلیله دیگه برای دوست داشتن خدا

اینجا: ایران تهران دانشگاه خواجه نصیر-

 مسجد صیغه شده دانشکده برق ساعتa.m  5:30 

منتظرم به قول خواهرا بین الطلوعین بشه بخوابم.

الناز - ک